صبح عاشوراء قبل از آغاز جنگ، حبیببنمظاهر و ابنخضیر، ایستاده به انتظار، بر در خیمهی نظافت: «لقد مزح حبیب بن مظاهر الأسدی فقال له یزید بن خضیر الهمدانی و کان یقال له سید القراء یا أخی لیس هذه بساعة ضحک قال فأی موضع أحق من هذا بالسرور والله ما هو إلا أن تمیل علینا هذه الطغام بسیوفهم فنعانق الحور العین؛
حبیب، شوخی و مزاحی کرد. ابنخضیر گفت: برادرم! الآن زمان خنده نیست. حبیب گفت: برای شادی، کی و کجا بهتر از اینجا؟ بهخدا سوگند، چیزی نمانده که این فرومایگان با شمشیرهایشان بر ما یورش برند و سپس حورعین را در آغوش کشیم» (رجالالکشی ج1 ص293؛ اللهوف ص57 بتفاوت)
آیا عاشقانهتر نیست که مجاهد راه خدا، دنبال وصال خدا باشد و نه وصال حور؟ آیا عارفانهتر نیست که بهجای سرور، از شوق عناق با حور، بهشوق دیدار جلوهی حق بگرید؟ آیا برای عبادت خدا و طاعت ولی خدا، انگیزههای قشنگتری نمیتوانید ذکر کنید که اینقدر پست و حیوانی یا کاسبکارانه نباشد جناب حبیب بن مظاهر!؟
این سخنانی است که به اذهان آغشتهی اوهام عرفان شاید خطور کند اما اگر گوش شنوایی و وجدان حقپذیری باشد شاید حبیب در جواب گوید:
وصال عاشقانه و دیدار عارفانه، ارزانی شما! من حبیب هستم و محبّ، نه عاشق! صاحب بصیرت هستم نه بلاهت! کاسب همان بیع هستم که «فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم» (سورةالتوبة آیة111)